مانا·۴ ساعت پیشداستان کوتاه"نامه اش را گرفت و رفت"همه چیز از آن شب شروع شد.نامه اش را گرفت و رفت...هیچوقت پیش خودش فکر نمیکرد همه چیز اینگونه تمام شود.یادش افتاد مادرش قبل مرگش میگفت به هی…
Yujin·۱۳ ساعت پیشساعت 6 عصراین نوشته میشه گفت یه جورایی چکیده ای از داستانیه که از تابستون پارسال دارم روش کار میکنم.
Nora.sh·۱ روز پیششاید که بر من بارانی ببارد...شاید دستانم بشوند درختی، برای پرندهای که مانند من، پرواز تنها کلمهاش بود. مانند مرغ مهاجر سرگردانی که راه بهارش را گم کرده.
مانا·۲ روز پیششب سردی بود...شب سردی بود.رکبار و طوفان می آمد.نشسته بود تا داستانش را تمام کند.دست که به قلم میبرد همه چیز از یادش میرفت.آتشی زیر. سیگاری که دوستش بتاز…
مانا·۲ روز پیشداستان کوتاه "شب سردی بود"شب سردی بود.رکبار و طوفان می آمد.نشسته بود تا داستانش را تمام کند.دست که به قلم میبرد همه چیز از یادش میرفت.آتشی زیر. سیگاری که دوستش بتاز…
کاغذهای مچاله·۴ روز پیشتصویراتوبوس سرعتش رو کم کرد و با این که خواب و بیدار بود متوجه شد و چشماش رو باز کرد. با خودش گفت الان خیلی زوده برای توقف، صدای مردم توی اتوبوس…
فرامرز انتظاریدرمعلم روستا·۵ روز پیش232. آخرین روز معلم روستامانند همیشه ساعت هفت صبح از خانه بیرون زدم، هنوز وارد خیابان اصلی نشده بودم که با انبوهی از ماشین ها مواجه گشتم، در این زمان به خاطر دو مدر…
دنیاکیانیدرسَکّو!·۸ روز پیششال آشناداستان کوتاه(شال آشنا) به قلم دنیا کیانی _عاشقانه ایی غمناک و زیبا در قاب یک قهوه خانه
نیما·۱۱ روز پیشبچه غولقیافهش شبیه غروبهای رباطکریم بود! یهجور ناموزون غریبی که باید نگاه کردن بهش رو تجربه میکردی. یه چهرهی غمگینِ خستهی رنگپریدهی درهمب…